Wednesday, December 29, 2010

نه اینکه نخاهم به قبل برگردم
نه اینکه نخاهم زندگی خودم را داشته باشم
نمی توانم
آخر یادم رفته پیش از این چگونه بودم

Monday, December 13, 2010

هیچ وقت پر توقع نبودم
فقط خواستم کمی شادی ام را اضافه کنم
دلمردگی ام را کم
چرا باید چنین تاوان پس بدهم
نمی دانم

Tuesday, November 30, 2010

انگار فقط زنده مانده ام
تا دوباره و دوباره
به سرحد مرگ برسم
انگار مرگ را زندگی می کنم

Wednesday, November 3, 2010

عجیب سخت جانی
چه بد که این قدر سخت جانی
حتا وقتی فکر می کنی به جایی رسیده ای که داری می میری
که باید بمیری
که کاش بمیری
زنده می مانی و به زندگی مزخرفت ادامه می دهی
حتا وقتی همه چیز خراب شده
آنقدر خراب که در خودت هم چیزی برای تکیه زدن باقی نمانده
زنده می مانی
چقدر سگ جانی لعنتی

Tuesday, November 2, 2010

چرخیدم، چرخیدم، می چرخم، می چرخم
دور خودم
دور این هم سوال بی جواب
رفتم، آمدم، آمدم، برگشتم
می روم، می آیم، نمی روم، می آیم، فرو می روم
در خودم
سرم به دوران افتاده
حالا نمی دانم این "من" چیست؟
روح سرگردانی که قالبش را جایی گم کرده؟
جسم متحرکی که روحش را ناکجایی جاگذاشته؟

Tuesday, October 26, 2010

شازده کوچولو گفت: بیا با من بازی کن، نمی دانی چقدر دلم گرفته
روباه گفت: نمی توانم بات بازی کنم، هنوز اهلی ام نکرده اند آخر
اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: یک چیزی که پاک فراموش شده، معنیش ایجاد علاقه کردن است
.
.
.
روباه گفت: انسان ها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلی اش کرده ای مسولی. تو مسول گلتی
شازده کوچولو برای آنکه یادش بماند تکرار کرد: من مسول گلمم
.
.
.
روباه نمی دانست، شازده کوچولو خلبانی را ملاقات خواهد کرد. خلبان نویسنده است و تمام حرف های روباه را خواهد نوشت. انسان ها کتابش را خواهند خواند. آن را دوست خواهند داشت. آنها اهلی کردن را یاد می گیرند و تا همیشه فراموش می کنند، مسول چیزی هستند که اهلی اش کرده اند

Saturday, October 16, 2010

منت خدای را عزوجل، بیش از پیش
اگر این نفسی که فرو می رود، دیگر برنیاید
و ما را به همان "نیستی"
که نمی دانستیم "بودن" چیست
بازگرداند

Monday, October 4, 2010

آنقدر خالی شده ام از خودم
از حس زندگی
از هر چه بودن
که تعجب می کنم چطور هنوز جسمی دارم

Wednesday, September 15, 2010

گاهی آنقدر خسته می شوی از ایستادنت، از تاب آوردنت
از بودنت
که حتی نمی خواهی بنشینی
می خواهی زانو بزنی، بشکنی، بریزی
بخوابی
برای همیشه

Monday, August 16, 2010

اینکه وسط گرمای تابستون
دنبال یه تیکه آفتاب بگردی که گرمت کنه
مشکل مریضیت نیست، یه تیکه آفتاب قحط شده

Wednesday, August 4, 2010

صدای موسیقی را تا آخرین حد بلند می کنم
شاهین فریاد می کشد
صدای شکستن بغض میان صدای فریاد شنیده نمی شود

Saturday, July 31, 2010

بزرگترین خیانت آدم در حق خودش
باز کردن دریچه هایی است که سالها به روی دیگران بسته
وقتی تنهایی ات را در معرض حضور قرار دهی
باید تاوان شکست حصار تنهایی را بپردازی

Monday, July 19, 2010

بازیگر خوبی شده ام این روزها
همه جا و پیش همه در حال بازی کردن هستم
بازی نقش خودم، خود قبلی ام
خوب بازی می کنم
با صدای بلند حرف می زنم، جوک تعریف می کنم، شادم، حتی می خندم
تنها که می شوم از نقش بیرون می آیم
چقدر خسته ام، کاش می توانستم بخوابم

Wednesday, July 14, 2010

می دونی اینکه آدم دلتنگ کسی بشه یعنی چی؟
اینکه همه وجودت بشه دلتنگی یعنی چی؟
اینکه دلتنگی مثل آمپول دندونپزشکی
جسم و روحت رو بی حس کنه یعنی چی؟
می فهمی؟
نه
به قول خودت تو نمی فهمی

Sunday, June 27, 2010

شروع
در را که می بندم، دلتنگی ام پشت در جا می ماند
از تمام دلتنگی ام تهی می شوم
.
پایان
در را که پشت سرت می بندی، انگار چیزی تمام می شود
از تمام تو تهی می شوم

Monday, May 31, 2010

دقت که می کنم دوستان خیلی خوبی دارم
دوستانی که به دوستی شان افتخار می کنم
دوستانی دارم که معمولا نیستند
دوستانی برای نبودن،آنجا که باید،
نبودن

Saturday, May 22, 2010

خرداد پر از حادثه

دیشب با این جمله نوشته ام را شروع کردم
امروز اول خرداد است، ماه من آمد
و وقتی خرداد پارسال را مرور کردم، نوشته ام رنگ سبز غمزده ای به خود گرفت

Wednesday, May 19, 2010


آدمها همیشه برای نبودن تصمیم می گیرند، نه برای بودن


Monday, May 17, 2010

می گویند ماه از این نزدیکی ها گذشته
ولی چرا همدیگر را ندیدیم؟

Saturday, May 8, 2010

درد از مرزش که می گذرد، دیگر نمی توانی بگویی جایش کجاست
تاب و توانت را می گیرد، نفست را به شماره می اندازد
درد از مرزش که می گذرد
هر طعمی تلخ می شود، طاقت طاق می شود
ولی یک خوبی دارد
اشکت که جاری شود، درد بهانه خوبی است

Wednesday, April 28, 2010

شب خوش

معیار خوش مان شده خوب خوابیدن
تا صبح بیدار نشدن
دلخوشیم به همین چند ساعت فراموشی

Monday, April 19, 2010

بعضی گرفتگی ها را
حتا باران سیل آسای بهاری هم باز نمی کند
آماس می شود توی گلویت

Wednesday, April 14, 2010

برای خودم هم عجیبه
این تبدیل شدن آدمها از صد به صفر
اینکه توان پیدا کردم تمام حس دوست داشتنم را
به صفر برسانم

Monday, April 12, 2010

دویدیم، نشستیم، دوباره دویدیم
نفسمان به شماره افتاد
هیچ کس منتظرمان نبود ... این معنای بغض بود
.
برداشتی از نوشته سیاوش رفیعی

Saturday, April 10, 2010

نگاه فراجنسیتی

اوه دیوونه این شعارم
"می دونی چیه؟ به نظر من نگاه تو خیلی جنسیتیه، برای من این مسائل حل شده س
باید نگاهتو عوض کنی، اینقدر سخت نگیر"
اوهوم
موافقم، باید نگاهها را عوض کرد، چشمها رو باید شست
ولی کاش شما که اونقدر نگاهت فراجنسیتیه
می فهمیدی هر زن و دختری که باهات دوست شد، قرار نیست دوست دخترت باشه
هر وقت یاد گرفتی قرار نیست با هرزنی که دوست شدی به رختخواب بری
هر وقت یاد گرفتی دوست باشی بدون اینکه توقع داشته باشی زنانه ای در دوستی مان خرج شود
برایم شعار فراجنسیتی بده
دوست فرهیخته ام

Tuesday, March 9, 2010

تَرَک

ترک برداشته چینی نازک؟
نه
چینی ضخیم تنهایی من