Tuesday, November 30, 2010

انگار فقط زنده مانده ام
تا دوباره و دوباره
به سرحد مرگ برسم
انگار مرگ را زندگی می کنم

Wednesday, November 3, 2010

عجیب سخت جانی
چه بد که این قدر سخت جانی
حتا وقتی فکر می کنی به جایی رسیده ای که داری می میری
که باید بمیری
که کاش بمیری
زنده می مانی و به زندگی مزخرفت ادامه می دهی
حتا وقتی همه چیز خراب شده
آنقدر خراب که در خودت هم چیزی برای تکیه زدن باقی نمانده
زنده می مانی
چقدر سگ جانی لعنتی

Tuesday, November 2, 2010

چرخیدم، چرخیدم، می چرخم، می چرخم
دور خودم
دور این هم سوال بی جواب
رفتم، آمدم، آمدم، برگشتم
می روم، می آیم، نمی روم، می آیم، فرو می روم
در خودم
سرم به دوران افتاده
حالا نمی دانم این "من" چیست؟
روح سرگردانی که قالبش را جایی گم کرده؟
جسم متحرکی که روحش را ناکجایی جاگذاشته؟