Saturday, May 8, 2010

درد از مرزش که می گذرد، دیگر نمی توانی بگویی جایش کجاست
تاب و توانت را می گیرد، نفست را به شماره می اندازد
درد از مرزش که می گذرد
هر طعمی تلخ می شود، طاقت طاق می شود
ولی یک خوبی دارد
اشکت که جاری شود، درد بهانه خوبی است

2 comments:

  1. اشکت اگر جاری شود
    اگر
    ...

    ReplyDelete
  2. میدانی کارد که به استخوان برسد ديگر آن‌قدرها درد ندارد
    انگار که آوار اين‌همه درد بی‌حس‌ات می‌کند
    و تو را به خود اهلی می‌کند
    حالا دوباره و هرباره‌ که کارد به استخوان ‌ات برسد ديگر درد شره نمی‌کند روی جان‌ات
    دیگر درد را آموخته‌ای و به آن آغشته‌ای

    عشق هم از جنس درد است
    بار اولش به ته دنيا می رساندت و تمام شدنش بيزارت می‌کند از تمام هستی
    بعدتر اما ديگر ياد می‌گيری زنده بمانی زير آوار خوشی‌ها، ناخوشی‌ها و دردهایش
    دوباره و چندباره‌ات که باشد، راحت تن می‌دهی به سرخوشی اش،
    بی‌که هراس داشته باشی از ويرانی‌ اش
    زنده مانده‌ای، زنده می‌مانی هم

    ReplyDelete